هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه ی هیچ



دیگه راز عزیزم نیستی . میدونی ، حالا دیگه تو تار به تار موهای سپیدمی ، تو ، چین و چروک زیر چشمام و قصه ناتمام روی پیشونیم ، تو حافظه می . خاطره شیرین خاطرم ، گذشته که نه ، آینده و ابد ، تو حالمی .  لو رفتی پیش همه و دیگه انکارت بی فایده س . این روزا هر صبح سحر سر کوچه ها وامیسم از ترس خلوت نبودنت تنهایی نماز آیات میخونم . صلات ظهر که میشه هزار بار تو قنوت اسمتو میارم تا همه بدونن که تو خورشیدمی ، که تو دل ، تو دلیلمی . همه پیچ و خم هوس انگیز قد قامت سایه ت موقع اذون مغرب رو جزء به جزء برا این خلق ناباور تفسیر میکنم تا باورم کنن که کفر نمیگم و حالا دیگه خوب میدونن هر بار که بی تعادل قبله رو گم میکنم و تلو میخورم تو خیابونا حتمن واس خاطر اینه که باز عطر نسیمی که اون سر دنیا پیچیده تو بی تابی موهات رو نفس کشیدم . به نظرم دیگه همه مردم شهر خوب میشناسنت و میدونن اسمت چیه ، چند سالته و اهل کدوم کوچه ای. آره فکر کنم دیگه همه چی رو درباره ت میدونن. یا شایدم تقریبن میدونن . مثلن از عطر تنت نتونستم با کسی حرف بزنم.  نمیدونستم چطور باید عطر تن زنی که دوست داشتم رو توصیف کنم . چی میگفتم وقتی اسم عطر تن تو ، عطر تن تو بود ؟!  درباره لنگر راه رفتنت چیزی نگفتم که بین این همه آدم هیشکی مثل تو با طمأنینه و ناز کنارم راه نرفت تا صدای قدمهاش جای خالیت رو تو گوش سنگین من و پیاده روهای شهر پر کنه . وقتی با چشمهای بی روح و کم فروغ خیره م میشن نمیتونم برق شیطنت چشمهات رو براشون توصیف کنم ، نمیفهمن منظورم چیه وقتی میگم لبخندش تو چشماش بود و نمیدونن چرا هر بار که خودمو تو انعکاس چشمات دیدم مرد بهتری شدم . حتا فکر کردم بهتره از حرارت تنت با مردمی که سرمای زمستون رو دوست تر دارن چیزی نگم . کم کم فهمیدم اصلن صلاح نیست درباره طعم لبهات با جماعتی که عشق رو روزه میگیرن و عقل رو افطار میکنن حرفی بزنم . از همه بدتر این بود که جرات نکردم به کسی بگم چرا تا وقتی صدات تو گوشم میپیچید ، تا وقتی اسممو صدا میزدی دیوونه نبودم . راستشو بخوای وقت حرف زدن خوب بهشون گوش دادم ، با دقت زل زدم به دل و زبون تک تک شون. هیچکدوم مثل تو مهربون حرف نزدن ، هیچکدوم شبیه تو "دوستت دارم" رو هجی نکردن ، هیچکدوم .

 

 

پ.ن: رفته بودیم اون کافه ای که ثبت ملیش کرده بودیم واسه خودمون و شده بود پاتق  . فضای راحتی که داشت و حس خوبمون اونجا باعث شده بود که حتی خیلی هم ایرادی نگیریم به مثلا گاهی زیاد از حد شیرین شدن خوراکی هاش و . میدونستیم . اینکه از اونجا جاهای بهتری هست که مزه ی خوراکی هاش لذیذ تر ممکنه باشه ولی بیخیال اونجا نمیشد که بشیم .

نشسته بودیم سر میز تقریبا همیشگی مون و نگاهمون میخ میز بود . گفته بودم که یه شیشه روی میز بود و زیر شیشه یه عالمه دل نوشته . حرف . چشم میچرخوندم که گفتم کی میدونه پشت هر نوشته چقدر قصه و غصه و هست ! میم برگشت گفت نه ! یادت نیست? اون اوایل اونقدر برای ما جذاب بود و ذوق زده بودیم احساسی ترین و رمانتیک ترین شعر و نوشتیم رو کاغذ تاریخ و ساعت زدیم و گذاشتیم زیر این شیشه ها . ما داستانی داشتیم؟ شکست خورده بودیم؟ غمگین بودیم؟ نه . فقط نوشتیم . بدون هیچ کدوم ازین دلایل . 

امروز که این نوشته رو خوندم فکر کردم نمیخواد حتما آدم عاشقی باشی . میتونی بی ربط ترین آدم باشی تا بنویسی . یا از خوندن این نوشته ها حالت خوب شه :)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نالر فایل رایگان بوشهر تکنولوژی جبهه فرهنگی راه نور دانلود برای شما parsdl CyberWare وکالت ملکی دفتر وکالت بهترین تهران متخصص ملک در تهران دنياي آشپزي homedecoration